۱۳۹۵ مهر ۹, جمعه

تروریست درون مغز شوهر من

 

من می نویسم که داستانی را با شما به اشتراک بگذارم و امید دارم که با خواندن این احوال همسران بیماران تان را بهتر درک کنید و شاید بتواند تحقیقات تان را به چند چهره پیوند بزند تا بدانید چرا و چه کاری دارید انجام می دهید. این یک داستان تراژیک  شخصی است که من امید دارم اشتراک گذاشتن اش با شما بتواند کمک کند که تغییری در زندگی دیگران ایجاد کنید.
همان طور که شما شاید بدانید همسر من «رابین ویلیامز» از بیماری کمتر شناخته شده ولی مهلک LBD رنج می برد و در سال 2014 با خودکشی از دنیا رفت. او تنها کسی نبود که به این بیماری مبتلا شده بود. شما بهتر می دانید که حدود یک و نیم میلیون نفر در سراسر دنیا به این بلا مبتلا هستند. 
رابین در این بلا تنها نبود اما خب بیماری اش خیلی حاد و پیچیده بود. سه ماه بعد از مرگ او و با تمام شدن گزارش پزشکی قانونی بود که ما متوجه شدیم از این بیماری رنج می برده است. هر چهار دکتری که پرونده او را بررسی کردند به من گفتند که او دچار شدیدترین نوع این بیماری بوده است و موردش در قیاس با تمام بیمارانی که آنها دیده اند پیچیده تر و پیشرفته تر بوده است. او 40 درصد سلولهای عصبی دوپامین خود را از دست داده بود و تقریبا تمام سلولهای عصبی اش آغشته به ذرات لوی بودند. رابین همیشه روح بزرگ تر از زندگی خواهد بود که در بدن یک انسان قرار داده شده بود، اما خب او مثل یکی از شش انسانی بود که به بیماری مغزی مبتلا هستند.
من تنها همسرم را به این بیماری از دست ندادم بلکه بهترین دوست خود را هم از دست دادم. من و رابین در مدت 7 سالی که هم را می شناختیم آن قدر با هم صمیمی بودیم که از تمام آرزوها و بیم و هراس های مان با هم حرف می زدیم بدون این که نگران این باشیم که چطور توسط دیگری قضاوت می شویم. یکی از چیزهایی که سنگ بنای رابطه مان بود حرف زدن از همین اتفاق های روزمره بود. مهم نبود که سفر باشیم، سر کار باشیم یا در خانه. از شادی های مان، از هراس های مان و مشکلاتی که با آن مواجه بودیم حرف می زدیم. وثتی بیماری اش هجوم آورد، همین حرف زدن تبدیل شدن به تنها پناهگاه مان.
اواخر ماه اکتبر 2013 بود. سالگرد دومین سال ازدواج مان و رابین تحت نظر دکتر بود. علایم بیماری اش بی ربط به نظر می رسیدند: یبوست داشت، ادرار برایش سخت بود، سوزش معده داشت و تمام وقت بی خواب بود. مشکل بویایی پیدا کرده بود و تحت استرس زیادی بود. دست چپ اش نیز دچار رعشه ای شده بود که بعضی مواقع می آمد و می رفت و دکترها فکر می کردند که جراحت شانه اش در خیلی سال قبل مربوط است.
این روز خاص که به یاد دارم او دچار مشکل معده شده بود. من همسرم را می شناختم و می دانستم که این عکس العمل بدن اش به ترس و اضطراب است. اما خب آن روز این فراتر از حد عادی بود. چیزی که از او انتظار نداشتم. اینجا بود که پیش خودم فکر کردم نکند همسرم مالیخولیایی است. بعدها پس از مرگش بود که فهمیدم این شروع ناگهانی ترس و اضطراب از نشانه های بیماری اش است.
دکترها برای بیماری های دستگاه گوارش معاینه اش کردند و جواب منفی بود. این علایم می آمدند و می رفتند، بعضی بیشتر از بقیه و خب اینها در مدت 10 ماه آینده بیشتر و بیشتر شدند. زمستان همان سال که شد مشکلاتی چون پارانویا، بی خوابی، ضعف حافظه جای خود را در بدن او باز کرده بودند و او به طور منظم تحت درمان روان شناسی بود تا این شرایط را کنترل کند. ما هر روز مثل قبل روزمان را مرور می کردیم و همه اش بیشتر و بیشتر از ترس و اضطراب می گفت. بعدها پس از کالبدشکافی دکترش به من گفت که تجمع آن ذرات لوی در مغزش و درون مدارهای آمیگدالا بیشتر از همه جا بودند و احتمالا این اختلال بود که به پارانویا و رفتارهای احساسی خارج از شخصیت اش دامن می زد. کاش آن موقع می دانستم که از چه رنج می کشد و این ضعف شخصی او نیست.
اوایل ماه اپریل بود که رابین یک حمله عصبی داشت. در ونکوور و سر فیلم برداری «شب در موزه 3» بود. دکترش داروی عصبی تجویز کرده بود برای کنترل هیجانش. به نظر می آمد که مشککلات را در بعضی موارد بهتر می کرد و در بعضی موارد به شدت بدتر و خب باز هم بعد از رفتنش فهمیدیم که برای بیماران LBD این داروها اثر عکس دارند. در طول فیلمبرداری بود که رابین متوجه شد نمی تواند جمله های نقش اش را به یاد بیاورد. این در صورتی است که به گمان من رابین یک نابغه بود و همین سه سال قبل به مدت 5 ماه تاتر «ببر بنگال و باغ وحش بغداد» را بازی کرده بود و حتی یک بار هم جمله ای را اشتباه نگفته بود. این فراموشی و ضعف حافظه اش برایش سنگین بود.من به دریاچه فینکس رفته بودم برای عکاسی از سوژه نقاشی بعدی ام. چندین بار زنگ زد. اعتماد به نفس اش را از دست داده بود و من هر چه کردم نتوانستم به او آن را بازگردانم و نشانش دهم که چه نابغه ای است. برای اولین بار بود که استدلال های من نتوانست به همسرم کمک کند که نور را در انتهای تونل وحشن خودش ببیند. امید من و قلب من در آن لحظه شکست. جایی جدید در رابطه رسیده بودیم که هرگز آنجا نبودیم. همسر من در لا به لای ساختاری پیچیده از سلول های عصبی خودش گیر افتاده بود و من هر چه کردم نتوانستم او را بیرون بکشم.
فیلمبرداری در اواخر ماه می تمام شد و او به خانه برگشت. انگار بویینگ 747 ای باشد که چرخ هایش هنگام فرود باز نشده اند. بعدها یاد گرفتم که بیماران LBD باهوش ممکن است برای مدت زیادی طبیعی باشند و بعد انگار که دیوار سد پر آبی بشکنند، فرو بریزند. رابین علاوه بر هوش و نبوغش بازیگر خوبی هم بود. من هرگز نخواهم عمق دردش را فهمید. حتی نخواهم فهمید که او چطور مبارزه کرد. اما از آن فاصله می دیدم که شجاع ترین مرد روی زمین دارد سخت ترین بازی تمام عمرش را می کند.

رابین داشت هوش و حواسش را از دست می داد و خودش به این آگاه بود. فقط تصور کنید رنجی که او کشید وقتی می دید خودش را که فرو می ریزد. و خب این چیزی بود که حتی دلیل اش را هم نمی دانست و اگر می دانست هم کاری از کسی ساخته نبود. من مستاصل در تاریکی ایستاده بودم و نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. آیا این یک تروریست بود که به مغز او حمله ور شده بود یا مجموعه ای از بیماری ها بودند که با هم به سمت اش هجوم آورده بودند؟ او مدام می گفت که «من فقط می خواهم مغزم را ریست کنم» و خب ما مدام در حال رفت و آمد بین دکتر و روان پزشک و آزمایش بودیم. چه همه بار که آزمایش خون و ادرار و کورتیزول و غدد لنفاوی داد. همه نتایج آزمایش ها منفی بودند. ما می خواستیم خوشحال باشیم اما هر دو می دانستیم که یک چیزی یک جایی به طرز فجیعی خراب شده است.
آخر ماه می بود که دکترها تشخیص دادند بیماری رابین پارکینسون است. من خوشحال بودم چون بالاخره فهمیده بودیم مشکل چیست اما رابین این تشخیص را باور نمی کرد. در مطب دکتر اعصاب بودیم که رابین شروع کرد دکتر را سوال باران کردن: آیا من آلزایمر دارم؟ آیا من دچار فراموشی ام؟ آیا من اسکیتزوفرنی دارم؟ و خب جواب همه اینها نه بود. من حس می کنم شاید رابین عمق علایم بیماری را نزد خودش پنهان کرده بود و فقط خودش می دانست آن زیر چه خبر است. رابین به همه دستورهای دکترها عمل کرد. دوچرخه سواری می کرد، فیزیوتراپی می رفت و الخ اما هیچ کدام به نظر نتوانستند علایم بیماری اش را کاهش دهند. حال و احوالش خوب بود. یعنی شاد بود: غذاهای خوب می خوردیم، با خانواده جشن تولد می گرفتیم، یوگا می کردیم، سینما می رفتیم، ماساژ می گرفتیم و عمده موارد دست در دست هم راه می رفتیم.
اما خب در این مدت رابین آرام آرام خرد می شد. ماسکی از علایم پارکینسون جلوی او را پوشانده بود. لرزش دست چپش زیاد و دایمی شده بود. صدایش ضعیف شده بود. راه رفتنش عادی نبود. بعضی وقت ها وسط مکالمه کلمات را گم می کرد. کم خوابی اش زیاد شده بود. کم کم دچار ضعف تشخیص دیداری و مکانی شده بود. در تشخیص عمق دچار مشکل شده بود و حتی استدلال های ساده اش دچار ایراد بودند. انگار که در دریای علایم بیماری اش غرق می شد و من هم به همراهش. علایم LBD می توانند زود محو و پیدا و شوند. گاهی می شد که یک دقیقه بودند و بعد پنج دقیقه نبودند و ما در این بین شناور می شدیم. سابقه پیشین نیز می تواند تشخیص را دچار مشکل کند. رابین دچار افسردگی بود که 6 سال از شر آن رها بود و خب وقتی چند ماه قبل از رفتن اش علایم افسردگی دوباره برگشتند همه آن را به پارکینسون ربط دادند. در طول این مدت او همه 40 نشانه بیماری LBD را به جز یکی تجربه کرد: توهم.
یک سال بعد رفتن اش بود که در صحبت با یکی از پزشک هایش به این نتیجه رسیدیم که او احتمالا توهم را هم تجربه کرده است و البته این را نزد خودش نگه داشته است و به کسی نگفته است. اواخر ماه حولای بود که برای یک سری درمان دیگر بستری شد. به ما گفتند به زودی خوب می شود و ما خوشحال بودیم که این مراحل اولیه پارکیسنون است. آنچه نمی دانستیم این بود که این بیماری وقتی علایم خود را نشان می دهند که معمولا کار از کار گذشته است. مشکل بیخوابی مشترک مان جدی شده بود. به ما توصیه کرده بودند که جدا از هم بخوابیم تا بتوانیم هر کدام چند ساعت خواب داشته باشیم.

هفته دوم آگست که بود به نظر می رسید آن توهم های تو در تویش کمتر شده بودند. شاید اثر داروها بود. روز شنبه کارهای همیشگی مان را کردیم: هر چیزی که عاشق بودیم. انگار که به یک قرار ملاقات طولانی رفته باشیم. یک شنبه حس کردم که انگار رابین دارد بهتر می شود. وقتی شب خواستیم بخوابیم مثل همیشه به من گفت «شب بخیر عشق من» و منتظر شد که من هم بگویم شب بخیر عشق من. این صدایش همچنان در فلب من می پیچد. دوشنبه 11 آگست رابین رفته بود.

از آن زمان که رابین رفته است زمان برای من دیگر کارکرد سابق اش را ندارد. من به هر طریق شده است دنبال جستجوی معنی می گردم. من و رابین با هم شروع کردیم درباره مغز یادگرفتن. تا وقتی بود همه اش درباره از بین بردن تروریست درون مغز او. حالا که رفته است من رفته ام آن طرف و دارم درباره علوم اعصاب می آموزم. سه ماه بعد از مرگ رابین گزارش مرگ اش برای مرور ما آماده شد. وقتی دکتر پاتولوژیست از من پرسید که آیا از شنیدن خبر انتشار LBD در سراسر مغز او متعجب هستم با قاطعیت گفتم «به هیچ وجه»، گرچه آن موقع دقیقا معنایش را نمی دانستم. فقط می دانستم که هر چه بوده است سرتاسر مغزش را باید فرا گرفته باشد. در یک سال بعد من درباره مغز و این بیماری بیشتر یاد گرفتم. با دکترهایش چندین دیدار داشتم. همه بر این باور بودند که مورد رابین یکی از پیچیده ترین ها بوده است. تیم پزشکی در مسیر درستی از تشخیص بوده اند و به بیماری نزدیک شده بودند. اما خب حتی اگر تشخیص درست هم می دادند چه فایده وقتی درمانی برای این بیماری نیست؟ بعداز چندین ماه تحقیق من تازه توانستم بفهمم مشکل رابین چه بوده است. علایم بیماری اش از لحاظ کلینیکی شبیه به پارکینسون بوده اند در حالی که او LBD وسیع داشته است. اما خب این ذرات لوی بودند که او را از ما گرفتند.

این سفری که من و رابین در آن افتادیم من را به آشنایی با جامعه نرولوژیست ها رساند. اینجا است که شما وارد قصه می شوید. امیدوارم که شنیدن این قصه باعث بشود که شما بتوانید رنج رابین را تبدیل بکنید به الهام برای چیزی معنی دار. من باور دارم که اگر بتوانید درمانی از پس این بیماری و رنج کشف کنید مبارزه رابین با این بیماری معنادار خواهد شد. من می دانم که تا الان چقدر پیشرفت در شناخت ما از مغز حاصل شده است و نیز این را هم می فهمم که گاهی پیشرفت چقدر کند است. اما از شما خواهش می کنم که ناامید از جستجو نشوید. باور داشته باشید که درمان برای بیماری های مغزی در راه هستند و شما جزوی از آن خواهید بود. اگر رابین می توانست شما را ببیند حتما عاشق تان می شد چون که نه تنها او نابغه ای بود عاشق دانستن و جستجو بلکه از درون همین یافته های تان چیزی پیدا می کرد برای سرگرم کردن مخاطبانش. در نهایت بیشترین کاراکتری که او بازی کرد ابعاد مخالف یک دکتر را به تصویر کشیدند.
شما و تحقیق شما جرقه هایی در مغز من و در ناحیه های مربوط به شادی و هیجان و امید ایجاد کرده اید. من یک طرفدار بی کله نیستم. کسی هستم که می داند در نهایت شما برای LBD  و دیگر بیماری های مغز درمانی پیدا خواهید کرد. از شما برای آنچه تا کنون کرده اید و آنچه از این به بعد خواهید کرد تشکر می کنم.


۱۳۹۲ تیر ۱۵, شنبه

از تاثیرپذیری

برای شروع خواهش می کنم سوال های زیر با پشت سر هم بخوانید و اگر ممکن است با صدای بلند جواب بدهید:

  1. کاغذ چه رنگی است؟
  2. لباس عروسی چه رنگی است؟
  3. برف چه رنگی است؟
  4. پوست تخم مرغ چه رنگی است؟
آسان بودند نه؟ حالا به پرسش زیر به سرعت جواب بدهید:
گاوها برای صبحانه چه می خورند؟

چرا کمپانی ها سالانه بیش از ۵۰۰ میلیارد دلار خرج تبلیغات می کنند؟

***
اگر جواب شما هم مثل من «شیر» بوده است و بعد به سرعت به جواب احمقانه مان خندیده اید باید بگویم که همه مان قربانی بازی کثیفی شده ایم به نام تاثیرپذیری (Priming). ذهن مان ما را بازی داده است. گول ذهن مان را خورده ایم. در روان شناسی تاثیرپذیری را نوعی حافظه ی ضمنی می دانند. حافظه ای از یک تحریک که روی پاسخ های مان در آینده تاثیر دارد. 
John Bargh یک استاد روان شناسی اجتماعی در دانشگاه Yale است که تحقیقاتش را معطوف به پدیده ی تاثیرپذیری کرده است. (بعضی شاید دوست داشته باشند این پدیده را ناخودآگاه انسان بدانند. من دوست ندارم از این کلمه استفاده کنم. چون این کلمه مبهم است. خودآگاه چیست که ناخودآگاه چه باشد؟ آگاهی چیست اصلا؟)
در یک آزمایش اولیه، او داوطلب های شرکت کننده در آزمایشش را به دو دسته تقسیم کرد و از آنها یک آزمون جمله سازی گرفت. به گروه اول کلماتی از قبیل «پر رو»، «بی ادب»، «آزار دادن» و غیره داد و از ایشان خواست با این کلمات جمله بسازند. به گروه دوم کلماتی چون «ادب»، «نزاکت»، «صبر»، «بزرگواری» و غیره داد. در پایان آزمایش داوطلبان باید برای انجام مرحله ی بعد همراه آزمایشگر می رفتند. آزمون واقعی از اینجا شروع می شود. در میانه ی راه به اتاق آزمایش بعدی فرد آزمایشگر (که یک دانشجوی دکتراست) یکی از دوستانش را می بیند و شروع  به گفتگو با او می کند. این گفتگو طول می کشد و داوطلب معطل و سرپا مجبور است بایستد. می خواهیم ببینیم چقدر طول می کشد تا دواطلب به این بی ادبی آزمایشگر اعتراض کند. این زمان را اندازه می گیریم. گروه اول که تحت تاثیر غیرمستقیم کلماتی چون پر رویی و آزار دادن و غیره بودند بیش از ۵ دقیقه نمی توانند وضعیت را تحمل کنند و گروه دوم که با کلمات صبر و بزرگواری تاثیرپذیرفته بودند تا ۱۰ دقیقه و بیشتر صبر کنند. 
نتیجه ی مستقیم این آزمایش تاثیر غیرقابل باور کلماتی که می شنویم و به کار می بریم (که می شود به متون که می خوانیم و تصاویری که می بینیم و غیره هم تعمیمش داد) در شکل گیری رفتارهای مان است.در یک نسخه ی دیگر از این آزمایش داوطلبان یک گروه با کلماتی چون پیر، خسته، تنها، فلوریدا! و غیره آزمایش شده بودند و دسته ی دوم با کلماتی خنثی و عاری از بار معنایی القا کننده ی پیری. این بار سرعت راه رفتن دواطلبان و خارج شدن شان بعد از اتمام آزمون تا رسیدن به آسانسور اندازه گیری شد. قابل پیش بینی و البه باعث تعجب بود که داوطلبان گروه اول با سرعت کمتری (خسته تر/پیرتر) به سوی آسانسور حرکت می کردند. (فکر کنید اگر خواندن کلمه ی پیر/خسته باعث کند شدن رفتارتان بشود شنیدنش از کسی که عزیزتان است چقدر خسته و پیرتان می کند. مراقب کلماتی که استفاده می کنید باشید! معجزه ی کلمات را دست کم نگیرید).

مکانیزم عملکرد این تاثیرپذیری چیست؟ نمی دانیم. این قدر می دانیم که مغز ماشین محاسبه گری است که پاسخش در هر لحظه تنها به ورودی هایش بستگی ندارد. ماشین محاسبه گری است که پاسخش به حالت درونی اش (State) نیز بسته است و می دانیم که آنچه دیده ایم و شنیده ایم و خوانده ایم بر مغزمان تاثیر می گذارد. به صورت حافظه ی کوتاه مدت (افزایش فعالیت سلولهای عصبی) یا بلند مدت (تغییر ساختاری در نحوه ی اتصالات سلولهای عصبی). بیشتر هنوز نمی دانیم.

پ.ن: تبلیغات چی ها هم از این بازی که ذهن مان با ما می کند استفاده می کنند. باور ندارید؟ آزامایشی طراحی کنید و از یک گروه در برگه هایی با رنگ زرد بپرسید که بهترین سرویس خدمات تلفن همراه چیست و از گروه دوم همین سوال را در برگه ی سفید بپرسید. انتظار من این است که گروه اول به طور معناداری «ایرانسل» را بهتر معرفی کنند. امتحان کنید!

پ.ن ۲: این هم بی ربط نیست!


۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

از ترسی که با ما عجین شده

این یادداشت برداشتی آزاد است از نوشته ی کوین بانهم در بلاگ نشریه محبوب من ساینتیفیک آمریکن

من هم مانند عمده ی مردم بوستون روز نوزدهم اپریل در خانه حبس شده بودم و بی وقفه اخبار را از تلویزیون و توییتر پیگیری می کردم. به نظرم هم معقول می آمد آنچه از من و دیگر همسایه هایم خواسته شده بود که در خانه صبر کنیم و منتظر باشیم تا موقعیت سفید بشود. حالا اما فکر می کنم آیا این همه دستپاچگی و بگیر و ببند لازم بوده است؟ لازم بوده است آیا که شهری به این بزرگی سرتاسر تعطیل شود؟


من هم می فهمم که آنچه در بوستون اتفاق افتاد یک تراژدی بود اما خب واقعیت این است که بسیاری از تراژدی ها همین پیش چشم ما اتفاق می افتند و ما اصلا متوجه آنها هم نمی شویم. در همین شهر بوستون در سه ماه اول سال 2013 ده جنایت مسلحانه اتفاق افتاده است و در سال قبلش 51 آدم کشی. تنها در روز دوازدهم آگست 2012 سه جنایت در شهر بوستون اتفاق افتاد. سه جنایتی که برای یافتن آدم کش ها شهر بسیج و تخلیه نشد. آخر سر هم هیچ کدام از این آدم کش ها پیدای شان نشد. چرا مرگ سه نفر و زخمی شدن 282 نفر آن قدر برای مان مهم است و نزدیک به دو و نیم میلیون نفر کشته و زحمی سالانه ی تصادفات توجه مان را جلب نمی کند؟ 

من می خواهم از منظر علوم شناختی تکاملی به این قضیه نگاه کنم. واقعیت این است که مغز ما و پسرعموهای شامپانزه مان در تخمین زدن ریسک های دنیای مدرن افتضاح عمل می کند. مغزی که برای کنار آمدن با مشکلات و خطرهای صحراهای آفریقا تکامل پیدا کرده است که در آنجا طیف مشکلات و خطرها بسیار محدود است، برای تقریب زدن ریسک دنیای مدرن از چند فرض ساده شونده استفاده می کند که معمولاً در دنیای مدرن اشتباه هستند. در چند دهه اخیر تحقیقاتی انجام شده اند که به ما نشان بدهند چرا ترس ما از کشته شدن توسط یک حمله تروریستی خیلی بیشتر از تصادف رانندگی است گرچه شانس مردن من در تصادف رانددگی می تواند خیلی بیشتر باشد.

پیش فرض در دسترس بودن

به نظر شما تعداد کلمات انگلیسی که با حرف R شروع می شوند بیشتر است یا آنهایی که R حرف سوم شان است؟ یک آدم معمولی فوراً و قطعاً جواب می دهد آنها که با R  شروع می شوند. اما خب حقیقت این نیست. حقیقت این است که تعداد کلماتی که R را در جایگاه سوم دارند سه برابر آنهایی است که با R شروع می شوند. اما چرا ما این طور گمان می کنیم؟ یک فرضیه این است که ذهن ما این طور فریب مان می دهد چون راحت تر می توانیم کلماتی را به ذهن بیاوریم که با R شروع می شوند. 

حالا بیاید این سوال را از خودمان بپرسیم: پنج حمله تروریستی را نام ببرید. من بی شک و بدون فوت وقت یاد یازده سپتامبر و هفت جون و بمب گذاری اوکلاهاما و بمبئی و بنغازی می افتم. شما ممکن است نام های دیگری به یاد داشته باشید اما حاضرم شرط ببندم که می توانید پنج تا را سریعا پیدا کنید. اما حالا بگذارید پنج حادثه وحشتناک رانندگی را نام ببریم. من به جز پرنسس دیانا و دختر همسایه مان که توسط یک مرد مست کشته شد چیزی یاد ندارم. بنابراین شاید دور از انتظار نباشد که من تحت این احساس باشم که خطر تروریسم بیشتر از خطر تصادفات است : من بیشتر به یاد می آورم...

پندار کنترل و برتری

آدم های منطقی همیشه طرفداران تیم های ورزشی را سرزنش می کنند چرا که آنها خیال می کنند این که کلاه فلان تیم را بر بگذارند و برایش هورا بکشند در برد و باخت تیم محبوب شان اثر دارد. اما خب متاسفانه همه ی ما تا حدی به این درد مبتلا هستیم که فکر می کنیم تاثیر زیادی در دنیای اطراف مان داریم. در یک مطالعه روان شناسی در سال 1980 یک دسته بازی کامپیوتری به شرکت کنندگان داده شد که تنها یک دکمه داشت و از آنها خواسته شد که دکمه را فشار بدهند و به صفحه مانیتور روبرویشان نگاه بکنند و امتیازی که گرفته اند را دنبال کنند. در پایان آزمایش به میزان امتیازی که گرفته بودند به آنها پاداش مالی داده می شد. نکته طراحان این بازی این بود که امتیاز گرفتن یا نگرفتن هیچ ربطی به دکمه ای که شرکت کنندگان فشار می دادند یا نمی دادند نداشت و یک الگوی از پیش تعیین شده را پیگیری می کرد. اما عمده ی شرکت کنندگان در پرسش نامه ی بعد از اتمام آزمایش اذعان داشتند که تلاش شان بی تاثیر در مقدار جایزه ای که گرفته اند نبوده است. 

به همین منوال ما معمولاً احساس می کنیم که از بقیه برتر هستیم. خیال می کنیم از بقیه باهوش تر هستیم و مسایل را بهتر حل می کنیم. در یک مطالعه 25% درصد افراد شرکت کننده ادعا کردند که در 1% درصد بالایی کسانی قرار دارند که می توانند با دیگران به تفاهم برسند. خب این عملاً از نظر ریاضی امکان ندارد. اما این افراد آن را باور دارند.

به خاطر همین برتر دانستن خودمان است که امنیت بیشتری حس می کنیم وقتی خیال کنیم کنترل اوضاع دست خودمان است. چ.ن خودمان را برتر از دیگران در کنترل اوضاع می بینیم و خیال می کنیم این کنترل ما واقعا تاثیری هم بر شرایط موجود خواهد داشت. راننده ها عمدتاً خیال می کنند که تصادف برای دیگران اتفاق می افتد چون خودشان که رانندگان خوبی هستند. فقط رانندگان بد هستند که تصادف می کنند...

تروریسم هم ترسناک می شود چون به خیال ما از دایره کنترل مان خارج است

تناقض؟

بودجه ی اداره امنیت حمل و نقل آمریکا (TSA) در سال گذشته 7.8 میلیارد دلار بوده است. این اداره مسدول همان ریل هایی است که در فرودگاه ساک و چمدان شما را کنترل می کنند و کارت شناسایی تان را نگاه می اندازند. در همان سال بودجه مرکز کنترل بیماری های آمریکا CDC تنها 6.1 میلیارد دلار بوده است و این بودجه قرار است برای مبارزه با هرگونه بیماری که سلامت آدمها را به خطر می اندازد مصرف شود. آیا این تقسیم کمی غیر معقول به نظر نمی رسد؟ بیایید تصور کنیم که من برای انتخابات مجلس کمپین می کنم و شعار انتخاباتی ام را دو برابر کردن بودجه ی CDC و کاهش همین مبلغ از بودجه TSA قرار می دهم. فکر می کنید شانسی برای پیروزی خواهم داشت؟ 
پنج عامل اولیه مرگ و میر در آمریکا به ترتیب بیماری های قلبی و عروقی، سرطان، بیماری های تنفسی، سکته ی مغزی و تصادفات رانندگی هستند. اگر دو برابر کردن بودجه ی تحقیقات و پیشگیری از بیماری CDC تنها به 2% کاهش در نرخ مرگ و میر بینجامد، آیا این تصمیم معقولی نیست که از بودجه ی TSA بکاهیم و به CDC کمک کنیم؟ آیا این سیاست منجر به کاهش مرگ و میر در جامعه نمی شود؟ حالا چطور آیا باز حاضر هستید به من رای بدهید؟

اینجاست که تناقض خودش را نشان می دهد. ریاضیات دروغ نمی گویند اما ترجیح عمده ی ما کاهش شانس ابتلا به حمله ی تروریستی خواهد بود.

نتیجه
خب حالا این یعنی چه؟ آیا تعطیل کردن شهر بوستون درست بود؟ آیا تعطیل کردن شهری که یک روز تعطیلی اش صدها میلیون دلار ضرر مالی به همراه دارد (تازه از اضافه حقوق پلیس ها و ماموران امنیتی صرف نظر می کنیم. از ضرری که حمل و نقل عمومی از قبل این تعطیلی کرد نیز هم) ارزش جستجو برای این جوان 19 ساله را داشت؟ من در موقعیتی قرار ندارم که بخواهم قضاوت کنم و برای جان آدم ها قیمت تعیین کنم. مرگ یک انسان را نمی توان با هیچ معیاری سنجید. من از مسئولین هم تشکر می کنم برای تلاش شان در پیدا کردن این تهدیدگر امنیت جامعه. اما کاش فقط بدانیم و کمی فکر کنیم که این ترس بی اندازه ی ما از تروریسم از کجا نشات می گیرد و چقدر واقعی است...

۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

از ذهن هایی که می خوانیم

::: میگل نیکولایلس یک پزشک/محقق برزیلی الاصل است که در دانشگاه Duke مشغول به تحصیل و تحقیق و آموزش است. خوش صحبت است، پرشور است، با رسانه ها رابطه ی خوبی دارد و خوب هم می نویسد. یکی دو باری که در کنگره ها دیدمش با سر و وضع جالبی ظاهر می شود (مثل یک باری که لباس تیم فوتبال برزیل را پوشیده بود) و به ظاهر افتاده و فروتن هم می آید. آغازگر تحقیقات «ارتباط مغز و ماشین» هم نبوده است ولی در پیش برد آن و در شناسایی آن برای عموم نقش زیادی داشته است. مقالات خوب و مهمی نوشته است و مدیریت کرده است، دانشجویان خوبی هم تربیت کرده است مانند خوزه کارمنا. اینها را گفتم که پایه ای برای احترام به این محقق ایجاد کنم تا اگر در دنباله سخت بر او گرفتم، توهین تلقی نشود. 

الغرض، چند روز پیش نتیجه ی تحقیقی از آزمایشگاه او در نشریه «نیچر» منتشر شد که به سرعت راه خود را به مطبوعات باز کرد. فایننشال تایمز از تیتر موش های تله پاتیک در دو قاره با هم به همکاری پرداختند استفاده کرد. در وب سایت ها و بلاگ های فارسی زبان سرشناس هم حرف از این تحقیق به میان آمد + و +. همه دوست داشتند این تحقیق را نوعی تله پاتی ببینند، عبارتی که نویسندگان گزارش اصلی تحقیق در استفاده اش محتاط بودند. من خیال می کنم تیم میگل نیکولایلس در ارایه نتایج این تحقیق کمی زیاده فروشی کرده اند و می خواهم از این ادعای خودم دفاع کنم. 


بیایید این تحقیق را دقیق تر با هم موشکافی کنیم. موش A در جعبه ای در برزیل قرار دارد و موش  ‌‌B در جعبه ای دیگر در دانشگاه Duke آمریکا. موش A چراغی را می بیند که در بالای یکی از دو دستگیره در جعبه اش روشن می شود و به سمت دستگیره می رود و آن را فشار می دهد تا جایزه ای دریافت کند. موش B  در جعبه ای مشابه قرار دارد اما هیچ کدام از چراغ های جعبه روشن نمی شوند و موش راهنمایی برای انتخاب دستگیره نخواهد داشت. ایده این است که ما فعالیت مغزی موش A را ضبط کنیم و به نحوی به موش B منتقل کنیم تا او هم بتواند دستگیره مناسب را انتخاب کند و جایزه اش را دریافت کند. اسم این را می گذاریم تله پاتی بین قاره ای دو موش.

حقه ای که میگل در این تحقیق استفاده کرده در حقیقت در مرحله ی تمرین موش ها بوده است. موش B در کورتکس حسی خود یک میکروالکترود دارد که با عبور جریان می تواند سلول های این کورتکس را فعال کند. در مرحله ی تمرین ما به موش B یاد می دهیم که در پاسخ به دو الگوی مختلف تحریک الکتریکی یکی از دو دستگیره را فشار دهد. حالا کافی است که بتوانیم با خواندن سیگنال های مغزی موش A حین فشار دادن دستگیره متوجه بشویم کدام دستگیره را فشار داده است و با الگوی متناظر آن دستگیر، موش B را تحریک کنیم.

در حقیقت اینجا موش B از وجود موش A خبر ندارد. اصلا نمی داند و برایش اهمیت هم ندارد که این تحریک ها را هم زمان با حرکات موش A دریافت کند. اون دو الگوی تحریک دریافت می کند و بر مبنای هر کدام، یکی از دو دستگیره را یاد گرفته است که فشار بدهد. این که یکی از موش ها در برزیل و دیگری در آمریکا است هم جذابیتی به تحقیق اضافه نمی کند. مهم نیست که موش محرک در کجا نشسته باشد. مهم این است که سیگنال هایی که خوانده می شوند به سیگنال های تحریک تبدیل شوند. زحمت انتقال سیگنال از برزیل به آمریکا را فیبرهای نوری و ماهواره می کشند که البته دست شان درست! اما این چیزی به نتایج علمی این مطالعه استفاده نمی کند.

حالا شاید دست محقق (شعبده باز) ما رو شده باشد. چیزی که او به ما نشان داده است یک تله پاتی به آن معنی که عموما درک می کنیم، نیست. او فقط هم زمانی ضبط و تحریک را نشان داده است. هنوز راه زیادی باقی است تا بتوانیم معانی را از ذهنی بخوانیم و به ذهن دیگری انتقال دهیم. معانی که شاید آن قدر مشابهات فیزیکی یکسانی نداشته باشند. اما خب شاید بتوان امیدوار بود که مطالعاتی این چنین راه را برای اختصاص دادن بودجه تحقیقاتی بیشتر در این زمینه هموارتر بکند و شاید در آینده کسی با روش های تازه تری به جنگ این مساله برود. مشکلات چنین رابطه ای، بسیار زیاد هستند. از مشکلات تکنولوژیک که می توان حلی در آینده برای آن متصور بود، تا مشلات فلسفی در باب ادراک که شاید برای همیشه محل مباحثه خواهند ماند. روزی که ما این مشکلات را حل کنیم شاید دیگری انسان و جامعه انسانی به این معنی که امروز می شناسیم وجود نداشته باشد...

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

از حمایت هایی که می کنیم

جایی در ادبیات دینی شنیدم اولین کسی که «قیاس» کرد ابلیس بود. خود را با آدم قیاس کرد و خودش را بالاتر دید و حاضر به سجده نشد و بعدها تبعید و اخراج شد و شد آن ماجراها و این مصیبت ها که می دانیم. زنده بودن و یا شاید به تعبیر دقیق تر «هشیار» بودن در هر لحظه همراه است با رصد کردن ورودی های محیطی، قیاس شان با حالات درونی و تصمیم گیری های رفتاری. تصمیم گیری ها اگر موضوعی باشند نسبتاً آسان تر هستند و می توان معیاری برای تصمیم گیری انتخاب کرد. مثلا تصمیم در مورد این که یک خیار سنگین تر است یا یک هندوانه تصمیمی نسبتاً آسان است. اما اگر قرار باشد راجع به این که خیار خوشمزه تر است یا هندوانه تصمیم بگیریم این تصمیم سخت و سخت تر می شود و شاید نتوان یک قاعده ی کلی جهان شمول برای آن پیدا کرد. قاعده ای که بتوان بعدها برای ماشین ترجمه کرد و از کامپیوتر برای تصمیم گیری کمک گرفت.

بیایید یک آزمایش طرح کنیم و یک سری کفش را به راجر نشان دهیم و بخواهیم برای مان تعیین کند که کدام را بیشتر می پسندد. کفش ها یا متعلق به شرکت پوما هستند یا نایک. در یک سری از آزمایش ها کفش ها مارک دارند و در گروه دوم مارک ها را پوشانده ایم. به نظرتان ترجیح راجر در دو گروه تفاوت معناداری خواهد داشت؟
این که من و شما بین انتخاب الف و ب، گاهی الف را انتخاب می کنیم سوال مهم و جالبی است. برای من شاید تنها جنبه های شناختی اش مهم باشد اما برای آقای اوباما این مهم می شود که چرا اوباما آری و رامنی خیر. اگر بتواند قاعده ای استخراج کند که بر مبنای آن به معیارهای انتخاب مردم وزن بدهد راحت تر می تواند انتخابات را برنده باشد. اگر اپل راز تصمیم گیری و گرایش مردم به خرید محصولات سامسونگ را کشف کند می تواند سیاست تبلیغاتی خود را متحول کند. خب شاید دغدغه هایی از این جنس هم بر حمایت از تحقیقات در زمینه «تصمیم گیری» تاثیرگذار باشند.
در سال ۲۰۱۰ نتایج تحقیقی در ژورنال علوم اعصاب که نشریه رسمی «جامعه علوم اعصاب SfN» است منتشر شد که تلاشی بود برای بررسی یکی از عوامل موثر در تصمیم گیری و قضاوت.

آزمایش به صورت یک مطالعه تصویربرداری پزشکی انجام شده بود که در آن ۹۰ نفر به صورت تصادفی انتخاب شده بودند و در سه گروه مختلف قرار گرفته بودند. در عمده ی مطالعات روان شناسی مرسوم است که به شرکت کنندگان مبلغی به عنوان دستمزد شرکت در آزمایش پرداخت می شود. به گروه اول ۳۰ دلار به عنوان هزینه پرداخته شد در حالی که گروه دوم و سوم هر کدام به ترتیب ۱۰۰ و ۳۰۰ دلار دریافت کردند.
هر داوطلب درون دستگاه ام.آر.آی ۶۰ نقاشی را مشاهده می کرد. همه ی این نقاشی ها از یکی از دو گالری معروف انتخاب شده بودند که لوگوی هر گالری کنار در پایین هر تصویر نمایش داده می شد. هزینه ی شرکت هر داوطلب توسط یکی از دو گالری تامین شده بود و در ابتدای آزمایش به داوطلب گفته می شد. فعالیت مغزی فرد حین تماشای این تصاویر توسط دستگاه کنترل می شد. پس از انجام تصویربرداری همان تصاویر دوباره به داوطلب نمایش داده می شد و او می بایستی به هر نقاشی امتیازی بدهد که میزان مطلوب بودن آن را نمایش بدهد.
از نتایج تصویربرداری این آزمایش که بگذریم، نکته ی چشم گیر این آزمایش این بود که افرادی که توسط یکی از دو گالری مورد حمایت مالی قرار گرفته بودند به طور قابل توجهی امتیاز بیشتری به نقاشی های آن گالری می دادند و نکته ی شاید جالب تر این که میزان اختلاف بین امتیازهای دو گروه متناسب بود با میزان حمایت مالی گالری از داوطلب.
اما کشف عجیب این مطالعه در تاثیر ناخودآگاه حمایت (مالی) گالری ها در تصمیم گیری افراد بود  .در انتهای آزمایش در پرسشنامه ای از داوطلبان خواسته شد که به سوالاتی پاسخ دهند و یکی از سوال ها این بود که آیا داوطلب فکر می کند که پاسخش تحت تاثیر حمایت مالی بوده است یا خیر. عمده ی داوطلب ها جواب این پرسش را منفی داده اند. نتیجه ای که محققان از گرفته اند این بوده است که حمایت (مالی) مکانیزم هایی را فعال می کند که به صورت ناخودآگاه در تصمیم گیری ما موضع گیری ایجاد می کنند.

این یعنی که ما -حتی به صورت ناخودآگاه- نسبت به کارفرمای خودمان بایاس پیدا می کنیم. یعنی که راجر فدرر به صورت ناخودآگاه تعصب پیدا می کند به نایک. یعنی که آقای اوباما به صورت ناخودآگاه اگر لازم باشد به جرج کلونی رانت می تواند بدهد. یعنی که ما به صورت ناخودآگاه اشتباهات حزب سیاسی مطلوب مان را توجیه می کنیم. یعنی پرستارها و پزشک ها و بیمارستان ها به صورت ناخودآگاه استفاده از تجهیزات کمپانی که هزینه ی سفرشان به کنفرانس را تامین می کند، ترجیح می دهند. یعنی علما به کسی که پول خمسش را پرداخت می کند وام دار می شوند، حتی شاید ناخودآگاه. این یعنی که اساتید دانشگاه که هزینه ی تحقیقات شان را کمپانی «ادویل»  می دهد، «ادویل» را به «بایر» ترجیح می دهند و بیشتر توصیه می کنند. این یعنی که مهندسی تصمیم بگیرد در ساخت سازه ای سیمان را از کارخانه ای بخرد یا نخرد و کارخانه ای را ترجیح بدهد که دوبار برایش بار سیمان رایگان آورده است. این حتی خطرناک تر از رشوه می شود، رشوه یک جور فساد عیان و خودآگاه است و مکانیزم هایی می توان برای کنترلش در نظر گرفت. این که نام یک برند -چه حزب سیاسی باشد چه کمپانی دارویی چه مذهب و چه مرزهایی جغرافیایی- در ناخودآگاه افراد تعصب هایی در تصمیم گیری های شان ایجاد کند شاید بسیار خطرناک تر از چیزی مثل رشوه باشد.

درنهایت توصیه ما اعصاب شناختی ها به کسانی که در مقام سیاست گذاری و قضاوت و تصمیم گیری نشسته اند این است که باید خیلی بیشتر حواس شان به اسپانسرها باشد. حتی آن اسپانسرهایی که نیت های خوب هم دارند. همان طور که دن آریلی گفته است پلید شدن شاخ و دم ندارد. کمی نبوغ لازم دارد برای توجیه گری. حالا اینجا پیشنهاد می دهند که می توان حتی به صورت ناخودآگاه تصمیم های پلیدانه گرفت. خودآگاه است که باید کنترل کند این سمت گیری ها را.

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

نابغه های پلید

سالها گذشت و من بالا بلندهای زیادی را طی کردم تا دوباره مجله علمی خریدم. یک سال مشترک Nature شدم و دوستش نداشتم. نیچر البته مجله ای هست که همه ی محققان و دانشگاهیان آرزو دارند مقاله شان را چاپ کند اما برای من به عنوان یک مجله، خواندنی نبود. مقاله هایش بیش از حد تخصصی هستند و پراکنده. چیزی نیست که بتوانی سر شب روی مبل روبروی تلویزیون یا آخر شب روی تخت یا دست بگیری و بخوانی اش. اما Scientific American دقیقا چنین مجله ای است.  بر خلاف نیچر که هفته نامه است ماهی یک بار چاپ می شود و از مقاله های سخت فهم و تخصصی بی بهره است! در عوض مرورهایی خوب بر تازه های علم و تکنولوژی دارد با زبانی همه فهم و گرافیک جذاب. بیخود نیست که بعد از ۱۶۷ سال هنوز چاپ می شود و طرفدار دارد. Scientific American Mind نیز یک دو ماه نامه است از همان موسسه انتشاراتی که از سال ۲۰۰۴ شروع به کار کرده است و عمدتا به مباحث روان شناسی و علوم اعصاب اختصاص دارد که با توجه به متمرکز بودنش بر مباحثی که موضوع این وبلاگ می باشند، به عنوان یک منبع خوب برای علاقمندان مباحث علوم شناختی می تواند مورد استفاده قرار بگیرد.
 آنچه در در ادامه می آید ترجمه ی یک مصاحبه از شماره نوامبر-دسامبر ۲۰۱۲ این مجله است.
پ.ن: این همه در ذم نیچر گفتم دور از انصاف است اگر نگویم که این Scientific American را همان موسسه انتشاراتی نیچر منتشر می کند. 

نمی دانم از داستان های کمیک دهه ی ۴۰ آمریکا شروع شده باشد یا حتی قبل ترش. اما در همه ی این داستان ها و در کارتون های روزگار کودکی ما و به طور خاص در کارتون های علمی-تخیلی خیلی از اوقات ضد شخصیت داستان یک نابغه بود که با استفاده از هوش و توانایی اش سیستم های پیچیده ای برای بهره کشی از آدم ها و رسیدن به قدرت طراحی کرده بود و معمولا هم به کمتر از تصاحب کل دنیا، با هر روش و وسیله ای، راضی نمی شد. دن آریلی  استاد اقتصاد رفتاری دانشگاه Duke اما بر نظری دیگر است. او اعتقاد دارد که مجرم های نابغه از سر برنامه ریزی پیچیده بر نقشه های شیطانی نیست که مجرم می شوند. مسیر زندگی این دسته از مجرم ها دقیقا به علتی مخالف به این سمت می رود: چون آنها می توانند همیشه توجیه هایی ظریف پیدا کنند که بتوانند از زیر بار مسئولیت اخلاقی و وجدانی کارهای بدی که انجام می دهند فرار کنند. از دن  درباره ی این مساله سوال هایی پرسیده ایم.


دن آریلی استادعلوم شناختی و اقتصاد دانشگاه دوک که تحقیقی درباره ی ریشه های صادق نبودن انجام داده است. او در این تحقیق از روابط دوگانه ی هوش و صداقت سخن گفته است.
سوال - ما عمدتاً خلاقیت و نبوغ را صفت های مثبتی در نظر می گیریم. چه شد که شما به این فکر افتادید که شاید قسمت سیاهی هم برای این این ویژگی ها بتوان متصور شد؟ 

دن - بگذارید در ابتدای کار از دو مدل که برای توصیف رفتارهای غیرصادقانه پیشنهاد شده اند صحبت کنم. مدل اول یک مدل اقتصادی است بر مبنای یک تحلیل سود-منفعتی. این طور که این مدل برای ما توضیح می دهد ما یک ارزیابی ریاضی از سودها و منفعت های اعمال خود انجام می دهیم و کاری را انجام می دهیم که منفعت بیشتری برای مان به همراه داشته باشد. این یک مدل پیشنهادی است که اقتصاددان ها به صورت کلاسیک آن را در کلاس های درس تدریس می کنند و بر مبنای آن نظریه می دهند و مقاله می نویسند و راهکار پیشنهاد می کنند. من و تیم تحقیقاتی ام البته مثال های تجربی کمی در تایید این مدل پیدا کردیم. فرض کنید که شما وارد یک مغازه می شوید. چقدر امکان دارد که تصمیم شما برای دزدیدن یک جنس از آن مغازه به این بستگی داشته باشد که دستگیر می شوید یا می توانید فرار کنید؟
آن چیزی که ما در نتایج تحقیقات مان پیدا کردیم این است که همه ی ما می توانیم به میزان کمی تقلب کنیم و هنوز خود را آدم هایی صادق و اخلاقی در نظر بگیریم. این به ما پیشنهاد می دهد که شاید نادرستی ما عمدتاً مربوط بشود به توانایی مان در توجیه کردن اشتباه ها. این که بتوانیم بگوییم «  نه این کار که کردم در واقع تقلب نبود». تقلب های حسابدارها را در نظر بگیرید. ابتدای کار معمولاً حسابدارها پیش خودشان می گویند که «قوانین آن قدر هم واضح نوشته نشده اند، آیا این کار که من می کنم واقعاً نادرست است؟» یا حتی به خودشان می گویند که « حالا این را می نویسم و در سه ماهه بعد درستش می کنم».
من با خودم فکر کردم که چه ذهن هایی هستند که می توانند بهتر از دیگران توجیه کنند؟ یک ذهن نابغه است که می تواند در لحظه تعاریف را برای خودش عوض کند تا دروغ نگفته باشد. افراد خلاق هستند که می توانند برای خودشان داستان های بهتری تعریف کنند. بهتر بخواهم بگویم قسمت هوش ربطی به این داستان ندارد. این خلاقیت درونی آدم هاست که می تواند همیشه راهی برایشان پیدا کند که خود را راضی کنند که کاری که دارند انجام می دهند قابل قبول است.

سوال - خب این که می گویید پذیرشش سخت است. آیا خلاق بودن یک شرط لازم و کافی برای نادرست بودن است یا ویژگی های شخصیتی دیگری هم باید در کنارش باشند تا فرد کار نادرست انجام دهد؟

دن -  خب راستش همه چیز آسان می شود اگر نادرستی را بیندازیم گردن افراد. اما واقعیت این است که شرایط و محیط نقش بزرگی در این قسمت بازی می کنند. شما معمولاً وقتی تقلب می کنید که قوانین نه تنها واضح نیستند بلکه منعطف هستند و با منافع شما تداخل دارند. شما اگر یک فرد خلاق را در یک آکادمی نظامی قرار دهید که قوانین هیچ انعطافی ندارند حتماً فرد صادقی خواهد بود، اما خیلی هزار راه وجود دارد که یک کارگزار مالی در وال استریت در سال ۲۰۰۷ بتواند دروغ بگوید و تقلب کند و برای خودش توجیه هم داشته باشد وقتی که بحث ۱۰ میلیون دلار سود شخصی در میان باشد.

سوال - معمولاً ما که از نابغه های پلید حرف می زنیم در ذهن مان نقشه و برنامه های پیچیده ای در نظر داریم که آدم ها به کمک آن دنبال تسخیر دنیا هستند. نابغه هایی مثل شخصیت های منفی داستان سوپرمن. آیا واقعیت هم همین شکلی است؟

دن - باید اینجا یک تفکیکی بین این که نادرستی از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود قائل شویم. من به دلیل زمینه ی تحقیقاتی ام با متقلب های زیادی مصاحبه کرده ام. من دوست داشتم با Madoff که حدود ۶۰ میلیارد دلار از طریق دستکاری اش در بازار بورس دزدی کرد مصاحبه کنم. البته او حاضر به مصاحبه با هیچ کس نشد. اما من با بسیاری از کسانی که او را از نزدیک می شناختند مصاحبه کردم. او مقدار زیادی از پول ها مردم را در طول زمان بلند کرد بدون این که به انتهای کار فکر کند. اگر من و شما می خواستیم در همین لحظه ۶۰ میلیارد دلار بدزدیم با این پول چه می کردیم؟ چه نقشه ای می کشیدیم؟ من که به فکر جزیره ای می بودم آرام و بی سر و صدا در کشوری با قوانین مالی آسان و دنبال راهی بودم که بدون دردسر بتوانم به آنجا فرار کنم. اما من واقعا شک دارم که او از روز اول به این فکر کرده باشد. او هم احتمالاً اول به خودش گفته است که فقط همین سه ماه را این طور می کنم و در سه ماهه بعد اعداد را بالا می کشم و بعد همین طور پایین و پایین تر رفته است. من خیال می کنم که نابغه های پلید همه مثل ما آدم های عادی هستند. شاید به علت خلاقیت شان کمی بهتر بازی کنند ولی عمده شان به سرازیری می روند که راه برگشتی ندارد.

سوال - شما چه شواهدی دارید در تایید این ادعای تان که آدم های خلاق گرایشی بیشتری به نادرستی دارند؟

دن -  ما در آزمایش اول مان با استفاده از آزمایش هایی استاندارد میزان خلاقیت آدم ها را بررسی کردیم و افرادی که  با توجه به این معیارها دارای خلاقیت بالاتری بودند عمدتا بیشتر در آزمون ریاضی دست به تقلب می زدند. بعد ما سعی کردیم که به طور موقت خلاقیت را در گروهی از آنها بالاتر ببریم (و راه های زیادی در اثبات عملی بودن این ادعا وجود دارد که نمی توانم در اینجا به بررسی آنها بپردازم). آنها که خلاقیت بالاتری کسب کرده بودند باز هم بیشتر تقلب کردند.

در قسمت بعد ما به یک کمپانی تبلیغاتی رفتیم و از کارمندان آنها سوالاتی پرسیدیم و انعطاف اخلاقی شان را در روابط شخصی، مالیات، رابطه با شرکت ها و از این قبیل ارزیابی کردیم. کسانی که در موقعیت هایی قرار داشتند که نیاز به خلاقیت بالاتری داشت عمدتا در پرسشنامه ها انعطاف اخلاقی بیشتری از خود نشان دادند.

 سوال - خب این خطرناک است. آیا راهی هست که بتوانیم از رفتن به این قسمت تاریک خلاقیت مان جلوگیری کنیم؟

دن - خب باز هم حقیقت این است که خلاقیت چیز مفیدی است و به کار ما می آید. پس ما نمی خواهیم و نمی توانیم از شر آن خلاص شویم. و از طرفی اگر شما افراد خلاق را در موقعیتی قرار دهید که قوانین انعطاف بیشتری دارند و منافع مشترکی هم در پیچیدن های اخلاقی وجود داشته باشد، کار سخت تر هم می شود.هر جا که توجیه کردن آسان باشد من خیلی نگران قوانین می شوم. قوانین اگر درست نوشته نشده باشند جای تفسیرها و توجیه هایی را باز می کنند.

سوال - به نظر شما جایی وجود دارد که دروغ گفتن مقبول باشد؟

دن -  طبعاً ناصادق بودن هایی هستند که لزوماً بد نیستند. دروغ های مصلحتی و مودب بودن های اجتماعی از ویژگی های زندگی بشری هستند. زندگی بدون دروغ گفتن خیلی سخت می شود و ما ناچاراً گاهی دروغ می گوییم و ناصادق می شویم.


پ.ن : این مطمئنا بهترین مصاحبه ای نیست که می توان از دن آریلی  گرفت. اما به نظرم برای آشنایی با این ایده کافی است. دن اخیراً کتابی منتشر کرده است به نام « حقیقت صادق در مورد ناصادق بودن: چکونه ما به همه و خودمان دروغ می گوییم». این شاید بتواند توضیح مفصل تری باشد برای کسی که علاقه ای دارد به ادامه ی این بحث. یک سخنرانی هم از دن در کنفرانس TED سال ۲۰۰۹ هست که از محبوب ترین سخنرانی های این کنفرانس است و بیش از یک میلیون و دویست هزار بار تا الان دیده شده است. در اینجا بیشتر از آزمایش هایش و شواهد تجربی برای ادعایش حرف می زند.

پ.ن : این قسمت از برنامه ی تلویزیونی Southpark هم بی ربط نیست به ادعای این مصاحبه.