۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

از ذهن هایی که می خوانیم

::: میگل نیکولایلس یک پزشک/محقق برزیلی الاصل است که در دانشگاه Duke مشغول به تحصیل و تحقیق و آموزش است. خوش صحبت است، پرشور است، با رسانه ها رابطه ی خوبی دارد و خوب هم می نویسد. یکی دو باری که در کنگره ها دیدمش با سر و وضع جالبی ظاهر می شود (مثل یک باری که لباس تیم فوتبال برزیل را پوشیده بود) و به ظاهر افتاده و فروتن هم می آید. آغازگر تحقیقات «ارتباط مغز و ماشین» هم نبوده است ولی در پیش برد آن و در شناسایی آن برای عموم نقش زیادی داشته است. مقالات خوب و مهمی نوشته است و مدیریت کرده است، دانشجویان خوبی هم تربیت کرده است مانند خوزه کارمنا. اینها را گفتم که پایه ای برای احترام به این محقق ایجاد کنم تا اگر در دنباله سخت بر او گرفتم، توهین تلقی نشود. 

الغرض، چند روز پیش نتیجه ی تحقیقی از آزمایشگاه او در نشریه «نیچر» منتشر شد که به سرعت راه خود را به مطبوعات باز کرد. فایننشال تایمز از تیتر موش های تله پاتیک در دو قاره با هم به همکاری پرداختند استفاده کرد. در وب سایت ها و بلاگ های فارسی زبان سرشناس هم حرف از این تحقیق به میان آمد + و +. همه دوست داشتند این تحقیق را نوعی تله پاتی ببینند، عبارتی که نویسندگان گزارش اصلی تحقیق در استفاده اش محتاط بودند. من خیال می کنم تیم میگل نیکولایلس در ارایه نتایج این تحقیق کمی زیاده فروشی کرده اند و می خواهم از این ادعای خودم دفاع کنم. 


بیایید این تحقیق را دقیق تر با هم موشکافی کنیم. موش A در جعبه ای در برزیل قرار دارد و موش  ‌‌B در جعبه ای دیگر در دانشگاه Duke آمریکا. موش A چراغی را می بیند که در بالای یکی از دو دستگیره در جعبه اش روشن می شود و به سمت دستگیره می رود و آن را فشار می دهد تا جایزه ای دریافت کند. موش B  در جعبه ای مشابه قرار دارد اما هیچ کدام از چراغ های جعبه روشن نمی شوند و موش راهنمایی برای انتخاب دستگیره نخواهد داشت. ایده این است که ما فعالیت مغزی موش A را ضبط کنیم و به نحوی به موش B منتقل کنیم تا او هم بتواند دستگیره مناسب را انتخاب کند و جایزه اش را دریافت کند. اسم این را می گذاریم تله پاتی بین قاره ای دو موش.

حقه ای که میگل در این تحقیق استفاده کرده در حقیقت در مرحله ی تمرین موش ها بوده است. موش B در کورتکس حسی خود یک میکروالکترود دارد که با عبور جریان می تواند سلول های این کورتکس را فعال کند. در مرحله ی تمرین ما به موش B یاد می دهیم که در پاسخ به دو الگوی مختلف تحریک الکتریکی یکی از دو دستگیره را فشار دهد. حالا کافی است که بتوانیم با خواندن سیگنال های مغزی موش A حین فشار دادن دستگیره متوجه بشویم کدام دستگیره را فشار داده است و با الگوی متناظر آن دستگیر، موش B را تحریک کنیم.

در حقیقت اینجا موش B از وجود موش A خبر ندارد. اصلا نمی داند و برایش اهمیت هم ندارد که این تحریک ها را هم زمان با حرکات موش A دریافت کند. اون دو الگوی تحریک دریافت می کند و بر مبنای هر کدام، یکی از دو دستگیره را یاد گرفته است که فشار بدهد. این که یکی از موش ها در برزیل و دیگری در آمریکا است هم جذابیتی به تحقیق اضافه نمی کند. مهم نیست که موش محرک در کجا نشسته باشد. مهم این است که سیگنال هایی که خوانده می شوند به سیگنال های تحریک تبدیل شوند. زحمت انتقال سیگنال از برزیل به آمریکا را فیبرهای نوری و ماهواره می کشند که البته دست شان درست! اما این چیزی به نتایج علمی این مطالعه استفاده نمی کند.

حالا شاید دست محقق (شعبده باز) ما رو شده باشد. چیزی که او به ما نشان داده است یک تله پاتی به آن معنی که عموما درک می کنیم، نیست. او فقط هم زمانی ضبط و تحریک را نشان داده است. هنوز راه زیادی باقی است تا بتوانیم معانی را از ذهنی بخوانیم و به ذهن دیگری انتقال دهیم. معانی که شاید آن قدر مشابهات فیزیکی یکسانی نداشته باشند. اما خب شاید بتوان امیدوار بود که مطالعاتی این چنین راه را برای اختصاص دادن بودجه تحقیقاتی بیشتر در این زمینه هموارتر بکند و شاید در آینده کسی با روش های تازه تری به جنگ این مساله برود. مشکلات چنین رابطه ای، بسیار زیاد هستند. از مشکلات تکنولوژیک که می توان حلی در آینده برای آن متصور بود، تا مشلات فلسفی در باب ادراک که شاید برای همیشه محل مباحثه خواهند ماند. روزی که ما این مشکلات را حل کنیم شاید دیگری انسان و جامعه انسانی به این معنی که امروز می شناسیم وجود نداشته باشد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر